loading...
گیل عکس,اس ام اس ,اس ام اس جدید ,اس ام اس خنده دار ,اس ام اس عاشقانه ,استاتوس, استاتوس 95 ,تصاویر عاشقانه ,جديدترين عکس هاي بازيگران ,جديدترين
masoud بازدید : 0 یکشنبه 01 آذر 1394 نظرات (0)

روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند

masoud بازدید : 0 یکشنبه 01 آذر 1394 نظرات (0)
پدر

مردی ۸۵ ساله با پسر تحصیل کرده ۴۵ ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی کنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت : بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!....

masoud بازدید : 11 یکشنبه 01 آذر 1394 نظرات (0)
جانشین پادشاه
روزی از روزها، پادشاهی سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمنان از دست داده بود، تصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب کند. پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ی گیاهی داد و از آنها خواست، دانه را در یک گلدان بکارند تا دانه رشد کند و گیاه رشد کرده را در روز معینی نزد او بیاورند. پینک یکی از آن جوان ها بود و تصمیم داشت....
masoud بازدید : 0 یکشنبه 01 آذر 1394 نظرات (0)

یه مرد ۸۰ ساله میره پیش دکترش برای چک آپ. دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده:
هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر ۲۵ ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه. نظرت چیه دکتر؟...

masoud بازدید : 0 چهارشنبه 13 آبان 1394 نظرات (0)

بازي بااحساسات راننده تاکسى

جلوی تاکسی نشسته بودم. راننده که سنش بالابود مرتب نگاهم می کرد. وقتی فهمید متوجه نگاه هایش شده ام پرسید: «خوبی؟» گفتم: «بله» راننده پرسید: «بابات خوبه؟»، پرسیدم: «بابای من؟»، راننده گفت: «بله»، گفتم: «شما بابای منو می شناسین؟» راننده لبخند زد و گفت: «من و بابات دوستای صمیمی هم بودیم… تو رو پای من بزرگ شدی… برو به بابات بگو احمد عزیزی ببین چی می گه»، گفتم: «بابای من فوت کردن»، راننده ناباورانه نگاهم کرد و مثل ساختمانی که زیر ستون هایش دینامیت منفجر شود در یک لحظه فرو ریخت. راننده پرسید: «مرد؟»، گفتم: «بله» گفت: «کی؟» «الان هفت سال می شه»، «هفت سال؟… چش بود؟»، گفتم: «هیچی… یه دفعه سکته کرد»، اشک های راننده پیر مثل باران سرازیر شد. قطرات درشت اشک پشت هم و بی آنکه صدایی از گلوی مرد بیرون بیاید از چشم هایش می ریخت. من هم گریه ام گرفت و چشم هایم خیس شد. راننده دستم را گرفت و گفت: «ما خیلی رفیق بودیم… تو رو پای من بزرگ شدی»، بعد گفت: «مهین خانم حالش چطوره؟» گفتم: «مهین خانم کیه؟» راننده گفت: «مادرت»، گفتم: «اسم مادر من مهین نیست»، راننده نگاهم کرد و پرسید: «یعنی چی؟» گفتم: «خوب مهین نیست دیگه»، راننده پرسید: «مگه تو پسر آقا رضا نیستی؟» گفتم: «نه» «تو پسر رضا رضوانی نیستی؟»، «نه»، راننده که هنوز چشم هایش خیس بود ترمز کرد و گفت: «پیاده شو» گفتم: «چرا؟»، راننده گفت: «برای اینکه با احساسات من بازی کردی، برای اینکه عصبانیم… برای اینکه حالم بده»، گفتم: «آخه به من چه؟»، راننده فریاد زد: «می گم پیاده شو»، از تاکسی پیاده شدم… وسط خیابان پرت و خلوتی بودم که هیچ ماشینی رد نمی شد. ایستادم… نمی دانستم باید چه کار کنم. چند دقیقه بعددیدم تاکسی دنده عقب به طرفم می آید. راننده جلوی پایم ترمز کرد و گفت: «بیا بالا» سوار شدم و دیگر هیچ کدام حرفی نزدیم…

منبع سايت کوچولو

masoud بازدید : 0 چهارشنبه 13 آبان 1394 نظرات (0)

داستان عاشقانه ايستگاه عشق

داستان عاشقانه
داستان عاشقانه ايستگاه عشق

باز رسیدیم به ایستگاه 
بارون همه جا رو خیس کرده بود 
شب بود…
راه زیادی رو پیاده گذرونده بودیم… 
خسته بودیم گفتیم بقیه راه رو با اتوبوس بریم…
بخار از دهنت بیرون میومد… خستگی رو توی چشمات میدیدم
یادته… عشقم بودی… 
مث این فیلما کاپشن خودمو دادم بهت که به حساب سرما نخوری… رسیدم خونه با اینکه کاپشنمو دادم بهت ولی سرما نخوردم!
گذشت و گذشت و گذشـــــــــــــــــت…

حالا اومدم توی همون ایستگاه اینبار تنها بودم!!! 
هوا سرد بود… ولی کاپشنم تنم بود…!!! 
رسیدم خونه… جلوی آینه وایستادم یه چیزی نظرمو جلب کرده بود 
یه سری موهای سفید لابلای موهای مشکیم بود… 
یه چایی داغ بعدشم خواب… 
صبح فردا رسید… حس بدی بود
سرما خورده بودم تنهای تنها…

منبع سايت کوچولو

 

masoud بازدید : 3 یکشنبه 03 آبان 1394 نظرات (0)

داستان ماهي هاي قرمزگمشده  

داستان ماهي هاي قرمزگمشده

هر سال که نزدیک عید می شود یاد ماهی قرمزهایی می افتم که یک روز تمام بخاطر آنها غصه خوردم و اشک ریختم . حالا که چند سالی گذشته به یاد آنروز می خندم و گاهی هم خجالت زده می شوم….
یک هفته به عید مانده بود و بعد از خانه تکانی و خرید مایحتاج روزهای عید , تصمیم گرفتم به بازار رفته تا چیزهایی را که برای سفره هفت سین احتیاج داشتم را خریداری کنم .
صبح زود دخترم را به مدرسه فرستادم و قرمه سبزی بار گذاشتم تا اگر خرید دیر شد برای درست کردن نهار عجله نداشته باشم . 
ساعت ده صبح بود که به همراه همسرم که قرار بود به شرکت برود راهی بازار شدم .
باورم نمیشد تا این حد بازار شلوغ باشد می دانستم که صبح سختی را خواهم داشت.
بوی عید را میشد در کوچه پس کوچه های بازار احساس کرد .
بچه های خوشحال که در حال پوشیدن لباس بودند و در حالیکه یکی از لباس ها را بر تن داشتند چشم شان باز هم به اطراف می چرخید تا لباسی دیگر را هم انتخاب کنند.
بعد از گرفتن وسائل هفت سین , بین راه چشمم به سنبل یاسی زیبا رنگی افتاد که زیبایی عید را صدچندان میکرد.
ساعت دوازده و نیم شده بود که خریدهایم تمام شد . بنابراین به سمت خیابان اصلی رفتم تا تاکسی بگیرم .
موقع گرفتن تاکسی ناگهان یادم افتاد که ماهی قرمز نگرفته ام , بنابراین کنار یکی از ماهی فروشی های کنار خیابان ایستادم و چهار تا ماهی ریز و ناز گرفتم که قرمزی آن را همیشه سر سفره هفت سین دوست دارم .
بالاخره بعد از گرفتن تاکسی با کلی خرید به سمت منزل رفتم .
عجله داشتم تا سریع تر به خانه برسم بعد از اینکه کرایه تاکسی را دادم با دقت داخل تاکسی را دیدم تا همه وسائل را برداشته باشم .
با احتیاط خریدهایم را داخل آسانسور گذاشتم تا به طبقه پنجم رسیدم , در آسانسور را نیمه باز گذاشتم تا کلید را به قفل بیندازم ولی همین که در خانه را باز کردم ناگهان در آسانسور بسته شد و تمام خرید که در آسانسور بود به همکف رفت . 
نمی دانم چه کسی دکمه آسانسور را زده بود ولی بالاخره آسانسور بالا آمد ولی همین که در آنرا باز کردم یک گربه چاق و تپلی ناگهان از زیر پایم در رفت که داخل آسانسور بود.
با دیدن گربه که شوکه شده بودم ترسیدم و فریادی کشیدم .
بالاخره به خیر گذشت و توانستم تمام خریدهایم را به داخل منزل ببرم .
کلی کار داشتم حالا باید خریدهایم را جمع و جور میکردم .
یک ساعتی گذشت که دختر و همسرم به خانه برگشتند .
دخترم که با دیدن وسائل هفت سین ذوق زده شده بود گرسنگی اش را فراموش کرده بود .
ساعت یک و نیم بود که نهار حاضر شد و مشغول خوردن بودیم که ناگهان دخترم چیزی گفت که از کنار میز نهار خوری پریدم . 
-مامان ! چرا ماهی قرمز نگرفتی ؟ دوستام میگن ماماناشون چند روزه که ماهی خریدن !
باورم نمیشد ! ماهی ها را چه کار کردم ؟
همسرم که تازه متوجه شده بود ماهی کوچولوهای نازم گم شدند گفت :
نگران نباش فدای سرت خودم فردا صبح برات می خرم .
ولی مگر میشد فراموش کنم که ناگهان گفتم : 
تازه فهمیدم همش تقصیر اون گربه چاقه است !
همسر و دخترم با گفتن این جمله شروع کردند به خندیدن و گفتند : 
چی ! گربه چاقه ؟؟؟؟؟؟؟؟
من که خیلی عصبانی بودم به سمت در رفتم تا به پارکینگ برم شاید که آن گربه چاق هنوز نتوانسته باشد مشمای ماهی را پاره کرده باشد .
تمام پارکینگ را گشتم ولی اثری از آن گربه بدجنس نبود خیلی ناراحت بودم از اینکه در موقع مرگ نتوانسته بودم آن بی گناهان را نجات دهم .
چشمانم کمی خیس شده بودند ولی سریع اشکم را پاک کردم تا کسی مرا نبیند. 
شب شد . 
هنوز از کار خودم دلگیر بودم که به همسرم گفتم زباله ها را دم در ببرد .
روی مبل نشسته بودم که دقایقی بعد همسرم بعد از گذاشتن زباله ها دم در برگشت و در حالیکه می خندید گفت:
خانم خانما ! مهمون داریم .
برگشتم و با تعجب به همسرم نگاهی انداختم !!!!
در دست همسرم مشمای ماهی قرمزهای ناز بود با خوشحالی گفتم :
کجا بودن ؟
همسرم باز هم خندید و گفت : 
توی زباله ها تشریف داشتن !!!!!!!!!!
باورم نمی شد که ماهی های خوشگل قاطی آشغال ها شده باشند .

هر سال عید به یاد آنروز , ابتدا ماهی ها را داخل تنگ می گزارم سپس به کارهای دیگرم میرسم .

 

masoud بازدید : 7 جمعه 01 آبان 1394 نظرات (0)

10 داستان کوتاه و آموزنده

سر پیری و معرکه گیری

ه مرد ۸۰ ساله میره پیش دکترش برای چک آپ. دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده:
هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر ۲۵ ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه. نظرت چیه دکتر؟...

دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه: خب… بذار یه داستان برات تعریف کنم. من یه نفر رو می شناسم که شکارچی ماهریه. اون هیچوقت تابستونا رو برای شکار کردن از دست نمیده.
یه روز که می خواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و میره توی جنگل.. همینطور که میرفته جلو یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش.
شکارچی چتر رو می گیره به طرف پلنگ و نشونه می گیره و ….. بنگ! پلنگ کشته میشه و میفته روی زمین!
پیرمرد با حیرت میگه: این امکان نداره! حتما' یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده!
دکتر یه لبخند میزنه و میگه: دقیقا' منظور منم همین بود!

جانشین پادشاه
روزی از روزها، پادشاهی سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمنان از دست داده بود، تصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب کند. پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ی گیاهی داد و از آنها خواست، دانه را در یک گلدان بکارند تا دانه رشد کند و گیاه رشد کرده را در روز معینی نزد او بیاورند. پینک یکی از آن جوان ها بود و تصمیم داشت....

تمام تلاش خود را برای پادشاه شدن بکار گیرد، بنابراین با تمام جدیت تلاش کرد تا دانه را پرورش دهد ولی موفق نشد. به این فکر افتاد که دانه را در آب و هوای دیگری پرورش دهد، به همین دلیل به کوهستان رفت و خاک آنجا را هم آزمایش کرد ولی موفق نشد. پینک حتی با کشاورزان دهکده های اطراف شهر مشورت کرد ولی همه این کارها بی فایده بود و نتوانست گیاه را پرورش دهد. بالاخره روز موعود فرا رسید. همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و گیاه کوچک خودشان را در گلدان برای پادشاه آورده بودند. پادشاه به همه گلدان ها نگاه کرد. وقتی نوبت به پینک رسید، پادشاه از او پرسید: پس گیاه تو کو؟ پینک ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد... در این هنگام پادشاه دست پینک را بالا برد و او را جانشین خود اعلام کرد! همه جوانان به این انتخاب پادشاه اعتراض کردند. پادشاه روی تخت نشست و گفت: این جوان درستکارترین جوان شهر است. من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراین هیچ یک از دانه ها نمی بایست رشد می کردند. پادشاه ادامه داد: مردم به پادشاهی نیاز دارند که در عین راستگویی و درستکاری با آنها صادق باشد، نه آن پادشاهی که برای رسیدن به قدرت و حفظ آن دست به هر عمل ریا کارانه ای بزند!

پدر

مردی ۸۵ ساله با پسر تحصیل کرده ۴۵ ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی کنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت : بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!....

پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به
پسرش گفت که آن را بخواند.
در آن صفحه این طور نوشته شده بود:
امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
هر بار او را عاشقانه بغل می‌کردم و به او جواب می‌دادم و به هیچ وجه عصبانی  نمی‌شدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا می‌کردم

پل

 

سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.

یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت: من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟....

برادر بزرگ تر جواب داد:  بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.
سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت: من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.
نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چیزی لازم ندارم.
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟
در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.
کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.

ارزیابی خود

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.

پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»
پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.» ...

زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»
پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند

سه قطعه معیوب در هر 10000 قطعه  

 

درباره کیفیت محصولات و استانداردهای کیفیت در ژاپن بسیار شنیده اید. این داستان هم که در مورد شرکت آی بی ام اتفاق افتاده در نوع خود شنیدنی است. چند سال پیش، آی بی ام تصمیم گرفت که تولید یکی از قطعات کامپیوترهایش را به ژاپنیها بسپارد. در مشخصات تولید محصول نوشته بود: سه قطعه معیوب در هر 10000 قطعه ای که تولید می شود قابل قبول است. هنگامیکه قطعات تولید شدند و....

برای آی بی ام فرستاده شدند، نامه ای همراه آنها بود با این مضمون «مفتخریم که سفارش شما را سر وقت آماده کرده و تحویل می دهیم. برای آن سه قطعه معیوبی هم که خواسته بودید خط تولید جداگانه ای درست کردیم و آنها را هم ساختیم. امیدواریم این کار رضایت شما را فراهم سازد.»

کفن دزد

 

 

آورده اند که کفن دزدی در بستر مرگ افتاده بود،پسر خویش را فراخواند، پسر به نزد پدر رفت گفت ای پدر امرت چیست ؟پدر گفت ،پسرم من تمام عمر به کفن دزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی بدنبالم بود اکنون که در بستر مرگم و فرشتهءمرگ را نزدیک حس میکنم بار این نفرین بیش از پیش بردوشم سنگینی میکند.از تو میخواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند. ..

پسر گفت ای پدر چنان کنم که میخواهی و از این پس مرد و زن را به دعایت مشغول سازم
‫پدر همان دم جان به جان آفرین تسلیم کرد.
‫از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق می دزدید و چوبی در شکم آن مردگان فرو مینمود وازآن پس خلایق میگفتند خدا کفن دزد اول را بیامرزد که فقط میدزدید وچنین بر مردگان ما روا نمیداشت

مار را چگونه باید نوشت؟

روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند.

در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود.
شیاد به معلم گفت: بنویس «مار»
معلم نوشت: مار
نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید.
و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است؟
مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند.
شرح حکایت
اگر می خواهیم بر دیگران تأثیر بگذاریم یا آنها را با خود همراه کنیم بهتر است با زبان، رویکرد و نگرش خود آنها، با آنها سخن گفته و رفتار کنیم. همیشه نمی توانیم با اصول و چارچوب فکری خود دیگران را مدیریت کنیم. باید افکار و مقاصد خود را به زبان فرهنگ، نگرش، اعتقادات، آداب و رسوم و پیشینه آنان ترجمه کرد و به آنها داد.

فرشته کوچک

 

درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت در را شکستی! بیا تو. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید و گفت : آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید، مادرم خیلی مریض است. دکتر گفت :...

باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر گفت : ولی دکتر، من نمیتوانم، اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد.
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر، دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص، تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکرکرد. دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتماً میمردی! مادر با تعجب گفت : ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته! و به عکس بالای تختش اشاره کرد. پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد. این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا

وقتی چیزی از فرشته می خواهید، به عواقبش فکر کنید

 

یه زوج ۶۰ ساله به مناسبت سی و پنجمین سالگرد ازدواجشون رفته بودند بیرون که یه جشن کوچیک دو نفره بگیرن. وقتی توی پارک زیر یه درخت نشسته بودند یهو یه فرشتهء کوچیک خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: به خاطر اینکه شما همیشه یه زوج فوق العاده بودین و تمام مدت به همدیگه وفادار بودین من برای هر کدوم از شما یه دونه آرزو برآورده میکنم.

زن از خوشحالی پرید بالا و گفت: اوه! چه عالی! من میخوام همراه شوهرم به یه سفر دور دنیا بریم. فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! دو تا بلیط درجه اول برای بهترین تور مسافرتی دور دنیا توی دستهای زن ظاهر شد!
حالا نوبت شوهر بود که آرزو کنه. مرد چند لحظه فکر کرد و گفت:....

خب… این خیلی رمانتیکه. ولی چنین بخت و شانسی فقط یه بار توی زندگی آدم پیش میاد. بنابراین خیلی متاسفم عزیزم… آرزوی من اینه که یه همسری داشته باشم که ۳۰ سال از من کوچیکتر باشه!
زن و فرشته جا خوردند و خیلی دلخور شدند. ولی آرزو آرزوئه. و باید برآورده بشه.
فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! مرد ۹۰ سالش شد!
نتیجهء اخلاقی: مردها ممکنه زرنگ و  بدجنس باشند ، ولی فرشته ها زن هستند

 

masoud بازدید : 0 پنجشنبه 30 مهر 1394 نظرات (0)
مادر

پس از 21 سال زندگی مشترک همسرم از من خواست که با کس دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.
آن زن مادرم بود که 19 سال پیش از این بیوه شده بود.  ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم.
آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم...

مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟
او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد میدانست. به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما دو امشب را با هم باشیم.  او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد.
آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد.
وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم. و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند و نمیتوانند برای شنیدن ما وقع امشب منتظر بمانند.
ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود.
پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من می نگرد، و به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که منوی رستوران را میخواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم.
هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولی داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم.

وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم. وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟
من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم. چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم. کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید. یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود:
 نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت.

و تو هرگز نخواهی فهمید که آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم.

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 14288
  • کل نظرات : 283
  • افراد آنلاین : 10
  • تعداد اعضا : 7
  • آی پی امروز : 40
  • آی پی دیروز : 98
  • بازدید امروز : 77
  • باردید دیروز : 158
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 368
  • بازدید ماه : 4,912
  • بازدید سال : 61,834
  • بازدید کلی : 1,834,292