![](http://up.lovesib.ir/view/1075558/Boghze-Talkh.jpg)
سلام امروز رمان بغض تلغ رو براتون گذاشتیم.
خلاصه رمان بغض تلخ:
داستان در مورد پنج مرده… پنج مردی که هر کدومشون یه داستان خاص دارن … پنج مردی که زندگیشون پر بوده از یه بغض… یه بغض تلخ
داستان درمورد پنج دختره… پنج دختری که هر کدومشون یه داستان خاص دارن … پنج دختری که زندگیشون پر بوده از یه بغض… یه بغض تلخ
در میان این داستان های خاص… و در میان این بغض تلخ… به ناگه صدای پای عشق در گوش نواخته شده و بغض تلخ رو شکسته و لبخند بر روی لب آورده و سکوت سرد داستان های خاص رو شکسته و لبخند روی لب رو عمق بخشیده و در دل جوانه زده و کم کم تبدیل به درخت تنومندی شده و سایه افکنده به روی هر چی هق هق و بغض تلخه و به داستان های خاکستری رنگ رنگ و بوی دوباره بخشیده و دل ها رو بیقرار کرده و این از قدرت عشقه…. عشقی به تلخی بغض گلو فشرده و به شیرینی حس چشیدن یه آغوش گرم و امن بعد شکستن یه بغض تلخ….
قسمتی از رمان بغض تلخ:
علی کنار سفره ی شام روی زمین نشسته و در دریای بی انتهای افکار و خیالاتش غرق شده و املت بی نمک و سوخته ی شاهکار سرآشپز مخصوص طاهر را به بازی گرفته بود…. این فکر از بقیه ی افکارش سبقت گرفت و در پستوهای تاریک ذهنش فکری با جفت راهنما چشمک میزند:
_چه طور همچین غذای بی نمک و سوخته ای رو دولپی میخورن!?
دست زیر چانه میزدند و قوز میکند و املت سوخته و بی نمک را زیر و رو ……ذهنش پر می کشید سمت ژست سرآشپزی طاهر و آن ادعای بی نظیرش و فکر می کند به تناقص ظاهر بد ریخت املت سوخته و آن ژست باکلاس و پر ادعای طاهر…
با پسگردنی به خود می آید و آخی زیر لب برای این حمله ی ناگهانی نثار مهاجم میکند و نگاه طلبکارش را دست و دل بازانه روانه ی رضا…..اخم روی پیشانی اش می نشیند ….قاشق را درون ظرفِ به ظاهر املت پرت میکند …. از پای سفره بلند مشود و قدم های سستش را به سمت یکی از تخت های دونفره ی تک اتاق آن خانه می کشاند….روی تخت نشسته و زانوی غم بغل کرده زل میزند به اشعار سعدی و حافظ و شهریار دست خط زیبای بهزاد که جای جای دیوار را پر کرده و جای سفیدی روی دیوار باقی نگذاشته بود و بی شک اگر نردبانی وحود داشت به سقف هم رحم نکرده و آن را هم با مداد محبوبش سیاه میکرد…
رضا متعجب به طاهر و بهزاد نگاهی انداخته و میگوید:
__این بچه چش بود!?
بهزاد شانه بالا انداخته و طاهر به ظرف به ظاهر املت علی خیز می دارد و کل املت را یک لقمه کرده و قبل از فرو بردن آن لقمه ی بزرگ داد میزند:
__خدا خیرت بده علی بازم از این لطفا بکن و شام نخور بذار من بخورم… وای خدا چه قدر گشنمه…
لقمه ی بزرگ را به زور در دهان جا داده و دهن بهزاد را از تعجب به اندازه ی غار باز و صدای حرصی رضا را بلند میکند:
__اَی نمیـــــری تو با این خوردنت نترس همش مال خودته بپا خفه نشی!!!
رضا قاشق را درون ظرف انداخته و با حرص نگاهی به طاهر با آن لپ های باد کرده و قیافه ی مضحک و ناتوان از جویدن لقمه و در حال خفه شدن انداخته و به سمت اتاق راه می افتد…. کنار علی نشسته و قیژ قیژ تخت روی اعصابش خط کشیده و علی بی خیالی طی می کند به صدای قیژ قیژ تخت و حضور رضا و همچنان به دست نوشته های بهزاد بر روی دیوار زل میزند و صدای رضای حرصی از بی توجهی علی نسبت به حضورش سکوت بینشان را میشکند:
__باز چه مرگته!؟
محبت از کلام این دوست چند ساله چکه کرده و در سلول به سلول وجود و قلب علی سرازیر شده و پوزخند روی لبش مینشاند و او هنوز خیره به دست نوشته های بهزاد است…
پسورد : www.98ia.com
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای کلیه ی گوشی های موبایل (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)
دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)