رمان بی گناه محکوم شدیم برای کامپیوتر و موبایل
Bi Gonah Mahkom Shodim
قسمتی از رمان بی گناه محکوم شدیم:
پاییز ۱۳۸۸
ابرهای خاکستری هوا را دلگیر کرده بودند بادهای نه چندان قدرتمند از سمت غرب می وزید ولی همان سرمای هوا را بیشتر کرده بود ، در خیابان اطراف زندان هیچ رفت و آمدی وجود نداشت تنها یک یا دو ماشین در اطراف پارک شده بودند ، درب بزرگ و خاکستری رنگ زندان با صدای خشن باز شد و بعد از گذشت چند دقیقه مرد جوانی از درب پا به بیرون گذشت ، او شلوارجینی به رنگ آبی به پا و تی شرتی چسبان و سفید رنگ به تن داشت و ساکی سیاه رنگ را با دست چپ گرفته بود ، ساک را بر روی زمین انداخت به اطراف نظری انداخت بنظر منتظر بود ، بعد از نا امید شدن از استقبال کسی ، خم شد و از داخل ساک کت جین تیره اش را بیرون آورد ، دو دستش را از پشت داخل آستینهای کت برد و با یک حرکت سریع به تن کرد ، باز نگاهی به اطراف کرد ولی دوباره ناامید ساکش را برداشت ، به شانه چپ انداخت ، به سمت شرق راه افتاد ، هر چقدر نزدیکتر می شد ، موها و چشمان سیاهش بیشتر به چشم می امد ، بر روی پوست سفیدش ته ریشی سیاه نشسته بود ، به خیابان اصلی رسید ، غم عجیبی در چشمانش بود ، از دور چشمانش به ایستگاه اتوبوس آبی رنگ افتاد ، کنار ایستگاه ایستاد ، دو دختر جوان آنجا نشسته بودند ، که با دیدن او ، نگاهی شیفته به او انداختند و با خنده با هم پچ پچ کردند ، ولی مرد جوان متوجه آنها نشد ، او در عالم خودش غرق بود ، به اطراف توجهی نداشت ، خیابان شلوغ بود و رفت و آمد زیاد ، اتوبوس از دور دیده شد تا اینکه رسید ، از درب دومی داخل شد ، روی اولین صندلی کنار پنجره نشست و به تکیه گاه ، تکیه داد به بیرون چشم دوخت ، ماشینها ، مغازه ها و مردمی که توی پیاده رو بودند ،همه با سرعت از جلوی چشمانش عبور می کردند ، کم کم باران شروع به بارش کرد صدای قطرات باران که به شیشه کنارش می خورد توجهش را جلب کرد به قطرات باران چسبیده به شیشه پنجره چشم دوخت و تصاویر ۵ سال پیش جلوی چشمش شروع به حرکت کرد .
بهار ۸۳
فضای آشپزخانه پر از سر و صدا بود پسر جوان روی صندلی روبروی میز ۶نفره نشسته بود او موهایش را مد روز رو به بالا داده و تی شرتی سفید و شلوار جین آبی به پا داشت و با اشتها ظرفهای غذا را خالی می کرد م و تند تند بلند می گفت :
مامان من بازم می خوام
آشپزخانه کوچک بود و مادرش با او فاصله ای نداشت از کنار فرگاز چرخید به او چشم دوخت ، مادرش موهای بلند داشت که با گل سر بالای سر جمع کرده بود ، چهل ساله بنظر می اومد با چشمان و موهای سیاه ، شادابی صورتش او را جذاب کرده بود ، مادر ظرف غذا را از او گرفت و در حینی که می خواست غذا بکشد ، صدای پسرک کم سنی را شنید با دهان پر حرف می زد
مامان منم می خوام
پسورد : www.98ia.com
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای کلیه ی گوشی های موبایل (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)
دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
برچسب ها : دانلود رمان بی گناه محکوم شدیم , بی گناه محکوم شدیم , داستان بی گناه محکوم شدیم , کتاب بی گناه محکوم شدیم , قصه بی گناه محکوم شدیم , کتابچه بی گناه محکوم شدیم , دانلود رمان عاشقانه , دانلود رمان حدید , دانلود رمان بی گناه , |